روضه ی سربسته

  شب عاشوراست امشب...


امشب که محشری شده بر پا به کربلا

ما را ببر دوباره خدایا به کربلا

هر سوی دشت روضه ی سربسته ایست باز

هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا

نی ها اگرچه لب به سخن باز کرده اند

سربسته مانده قصه ی سرها به کربلا

 عطر مدینه می وزد از سمت علقمه

گویا قدم گذاشته زهرا به کربلا

نعش حبیب و حر و زهیر و وهب شود

چون مصحف ورق شده فردا به کربلا

فردا که شعله، آب رساند به خیمه ها

خالیست جای حضرت سقا به کربلا

فردا برای تشنگی طفل شیرخوار

تیر سه شعبه ای ست مهیا به کربلا

از تل زینبیه چه پیداست قتلگاه

آه از نگاه زینب کبری به کربلا

فردا میان نیزه و شمشیر، خواهری

گم می کند برادر خود را به کربلا

دارند نعل تازه میارند ، این چنین-

با کشته ها کنند مدارا به کربلا

غزلي كه شب عاشورا روزي شد

 

چنان اسفند می سوزد به صحرا ریگ ها فردا

چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا

 

تمام دشت را زینب به خون آغشته می بیند

مگر باران خون می بارد از عرش خدا فردا

 

برادر! دل گواهی می دهد امشب شب قدر است

اگر امشب شب قدر است، قرآن ها چرا فردا...

 

همه در جامه احرام دست از خویشتن شستند

شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا

 

ببین شش ماه ات بی تاب در گهواره می گرید

علی از تشنگی جان می دهد امروز یا فردا

 

ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را

همانانی که می افتند زیر دست و پا فردا

 

برادر! وقت جان افشانی عباس نزدیک است

قیامت می شود وقتی بگوید یا اخا  فردا

 

برادر! خوب می خواهم ببینم روی ماهت را

هراسانم که نشناسم تورا بر نیزه ها فردا

 

به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می مانم

تمام هستی من، می روی بی من کجا فردا؟